نوشته شده توسط : مهدیس

 

فراموشی
چند صباحی است هنگام غروب دلم میگیرد و من در هوای گرفته ی غروب به آینده می اندیشم.
مرگ اولین مقوله ای است که انسان را به فکر فرو مبرد.
که آیا مرگ ترسناک است؟
هر روز غروب خورشید میمیرد و دوباره وقت سحر زنده می گردد. همینطور یک درخت در پاییز میمرد و در بهار زنده میشود
شاید هم یک انسان پس از مرگش سالهای سال در خاطره ها و دلها باقی بماند وشاید فراموش نشود و نمیرد.
و من میدانم روزی فراموش خواهم شد ،و دیگر کسی نوشته هایم را نخواهد خواند.
و صدایم به گوش هیچکس نخواهد رسیدو دیگر قلمم مرگ و فراموشی را تفسیر نخواهد کرد.
من فراموش میشوم و دیگر کسی صدای باز شدن پنجره ی اتاقم را نخواهد شنیدو برای دیگران نخواهد گفت.
من میروم و فراموش میشوم و فراموشی مانند هیولایی مرا در خود می بلعد.
آری!فراموشی ترسناک است حتی بیشتر از خودِ مرگ.
و من هر غروب کلامی از فراموشی خواهم نوشت تا شاید بدینسان بتوانم فراموشی خویش را در خویش فراموش کنم تا شاید فراموش نشوم.
فراموش شده ای بی گناه...




:: بازدید از این مطلب : 332
|
امتیاز مطلب : 208
|
تعداد امتیازدهندگان : 64
|
مجموع امتیاز : 64
تاریخ انتشار : چهار شنبه 27 بهمن 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: